وفاداری چیست؟
وفاداری چیست؟
وفاداری
بعد از دو ساعت دوباره او را دیدم دیگر دوست نداشتم بفهمم در سرش چه میگذرد همه افکارش خستهام میکرد نمیخواست بپذیرد که دوره او بسر رسیده دیگر کسی برای این حرفها وقتش را تلف نمیکند. داشت با سرزنش نگاهم میکرد آیا فهمیده بود با خودم چه میگویم؟ نه در چشمان او بیشتر دلسوزی بود تا سرزنش، هر دویش حال آدم را بهم میزند. تنها چیزی که باعث میشد او را ترک نکنم و بیشتر آنجا بمانم خاطرات گذشته بود که آش دهن سوزی هم نبودند نمیدانم برخی اسمش را میگذارند وفاداری، همهاش چرند است هر بار که تنهایش میگذاشتم تا برای انجام کارها بجای دوری بروم به محض بازگشت طوری مرا نگاه میکرد که آینه دقش را، قیافه بیحالت و سردی به خود میگرفت که اگر قرنها در سیاره پلوتون هم ساکن بود تا این حد از حرارت و زندگی تهی نمیشد، بارها دیده بودم وقتی با دیگران ملاقات میکرد چه شاداب و هیجانزده بود و من با خودم میگفتم الان است که از خوشبختی خودش را در آنها تکثیر کند، ولی من چه؟ دیگر نمیخواهم خودم را فریب بدهم کافیست چند روز مرا نبیند حتی چند ساعت یا چند ثانیه تا همه چیز از بین برود طوری که انگار هرگز در آن اتاق حضور نداشتم و تنها چند اشیاء بیارزش و بیجان بود که میتوانست حضور مرا در زمان گذشته به اثبات برساند با این همه باید اعتراف کنم چیزی در او بود که فقط بمن مرتبط میشد از این روی نمیتوانستم برای مدت طولانی از او جدا بمانم پس باید دوباره همه چیز از نو آغاز شود درست در موازات مکان و زمان آن هنگام که جرقهای از روشنایی تاریکی میان ما را در هم میشکست. در واقع تنها در او بود که میتوانستم خودم را بدرستی ببینم بازتابی کامل از واقعیت بیرونیام، نفرت انگیز این بود که دیگران هم این حس شکننده را نسبت به او داشتند آه میلیونها نفر در میلیونها اتاق، این افکار خسته کننده توانم را میگرفت سست شده بودم از بینوایی و بیکسی چشمانم سیاهی میرفت با چه حقارتی در مقابلش به خاک افتادم بسختی میتوانستم او را ببینم بنظرم آمد ناگهان قد میکشید و همزمان فرو میافتاد همه جا تار و مبهم بود خوب میدانستم او هیچ کمکی بمن نمیکند پس سعی کردم در تنهایی خودم زنده بمانم تا حداقل چنین مفلوکانه کارم به پایان نرسد!
چند ساعت بعد:
کم کم حالم جا آمد چشمانم را آرام باز کردم آنجا همه چیز واضح شده بود حالا تمام آن اشیاء بیارزش در قفسههای کنار دیوار مانند گنجینههای کهن میدرخشیدند گویی آفتاب مغرور شخصا از بلندای آسمان به زمین فرود آمده بود تا از پشت پنجره به اتاقم بتابد و چیزهای بیشتری را نشانم بدهد سرم را چرخاندم او را دیدم که بروی زانو نشسته بدون هیچ حرکتی و بیآنکه فضایی را اشغال کند بمن خیره مانده، سعی میکرد فکرم را بخواند دیگر لجاجت سابق را نداشتم مقاومت نکردم تسلیم شدم و در یک لحظه با هم تمام آنچه در انتظارمان بود را تصور کردیم. هر دو از جا برخواستیم هر کدام به سمتی براه افتادیم: من به سمتی که او از آنجا آمده بود رفتم و او به سمتی که من از آنجا آمده بودم. نزدیک در شدم برای آخرین بار برگشتم تا به اتاق نگاه کنم خالی بود هیچ کس در آنجا وجود نداشت پرده پنجره به تمامی باز بود و نور آفتاب در آینهی خالی وسط اتاق منعکس میشد.